ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
امید ز هر کس ، بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو بر خاست ، نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن این صید از آغاز غلط بود.
حالا که رماندی و رمیدی ، رمیدیم
تویِ شیرینی ، تو اول ! قند ، دوم میشود !
مزه ی سوهان اعلا پیش تو گم میشود
بین قطاب و گز و نُقلِ محلّی ، ساده است
حدس اینکه طعم لبهای تو چندم میشود !
گل را به عزیزان میدهند و محبت را به مهربانان !
کدام لایق تو باشد که هم عزیزی و هم مهربان
تو بریدی
من دوختم
تو دل
من چشم به راهت . . .
تنها مسافری که دلم بازگشتش را نمیخواهد
قاصدک ایست که آرزوی آمدن تو را در آن دمیدم …
“تو” برگرد…
قاصدک را چشمی در راه نیست…
تو را من چشم در راهم…
این شعرها را باید گذاشت در کوزه و آب شان را خورد
وقتی هنوز عرضه ندارند تو را عاشق کنند !
از تنهاییم ژاکتی بافتم که به گرمی هیچ آغوشی نیست..
ولی بی منت گرم است
“عزیز بودن” جرم نیست
امتیازیست که “تو” در قلب من داری و “خیلی ها” ندارند
روزهایم را خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را ، خواب های تو
“بیولوژی” هم نخوانده باشی ، می فهمی چه مرگم شده است !
تا گرمی آغوش تو هست
ایمان نمی آورم ، به آغاز فصل سرد . . .